آینده ی سبز
به طور غریبی بوی آن مرد به دریا رفته می آید. انگار هر چه کبوتر است، در رواق چشم هایم نشسته که این چنین دیده به راهت سپید کرده ام! نگو که دل باید صبوری کند؛ مدت هاست که دلم با دعای ندبه صبح جمعه هایت پر زده و رفته است و جز قطره خونی بر جای نیست؛ آن هم باشد برای ریختن زیر پای تو انگار میان من و تو همین یک قطره خون فاصله است؛ همین یک غروب تلخ! آمدی؛ نبودم. جای خالی ام یک پر آغشته به قطره خون است پیش کش به طلوع چشم هایت در وقت بازگشتت از غروب دریا!
این روزها که می گذرد<\/h3>
نوشته شده در پنج شنبه 89/4/31ساعت
2:50 عصر توسط سارا نظرات () |
Design By : Night Skin |